مناجات با خدا
مدرسه حفظ بندرکنگ

 

بار دیگر قلم را لای انگشتانم می فشارم تا با جوهره ی افکارم بر تن سفید کاغذ زخمه زنم.

   قلم بي محابا بر پیکر بی جان کاغذ فرود می آید چند بیت شعر می سرایم از آن شوری که در سرم افتاده است و آن را با آهنگ و طنین خاصی زمزمه می کنم ... اما نه ... این شعر نمی تواند تراوش ذهنی مرا به خواننده القاء کند کاغذ دیگری و باز چرخش فراز و ضربه قلم ....

   می خواستم از او بگویم از مهربانیش. شعر بسرایم و لحظات گفت و گو با او تصویر بسازم . از آو که نهایت آرزو هایم بود و تمام اشتیاقم، اما متحیر ماندم چه ، از کجا بنویسم و چگونه بنگارم حرف دل را که با حس غریب و شوق عجیب در آمیخته بود .

  غرق در اندیشه هایم می شوم تا بلکه راهی بیابم و بر ناتوانیم فائق آیم در تلاش بی وفقه ی ذهنم ناگاه چیزی از خاطرم گذر می کند و از پس آن لحظات شیرینی برایم تداعی شد ... من بر سجاده ای سبز ، دستانم بسوی آسمان، جانم مالا مال از تمناء غرق مناجات با محبوب جان ها، همون که معنا و مفهموم شعر هایم بود و مقصود پای اندیشه ام.

   زمان شیرینی را که با معشوق خویش به راز و نیاز مشغولم ، همان لحظه که  از محبت و تواضع سر به خاکش می گذارم را مقصور می شوم اما بغض گلویم را می فشارده، اشک از دریای چشمانم بر ساحل گونه هایم می لغزد شانه هایم از فشار این محبت عمیق می لرزد زبانم بند می آید و ناتوان تر از گذشته در سجاده ای که خیس اشک و لبریز از مناجات می مانم چرا که باید با محبوب حقیقی به نجوا بپردازم گریه امان را از من می برد و عشق گرم و بی کران امان را از دلم.

   میان شوری اشک و شیرینی وصال، لبام را می جنبانم و گفت و گو با خدای رحمان و رحیم خدای آسمان و زمین خدای دشت و دمن و صحراء و چمن را آغاز می کنم...

  پروردگارا: ای تنها پناه من بتو امید دارم و بر تو توکل می کنم.

پروردگارا: ای تنها دوست من ای معبود پاک و ای خالق هستی.

  در دنیا و آخرت من به این محبت می بالم و به داشتن تو افتخار می کنم .

  الهی چگونه و با چه کلمات و آهنگی و اشکی تو را سپاس گویم سپاسی که لیاقت و شایستگی تو را داشته باشد .

  سپاسی که از جان بر آید بر لب نشیند و در درگاه تو مقبول افتد و تو می دانستی و من اکنون دانسته ام زبان من ناتوان تر از این است که تو را سپاس گوید و شعر ستایش صفات بی کران را بسراید.

  خداوندا بر اشک گرمم گواهی، و راز دلم را می دانی و من نمی دانم چگونه بگویم دوستت دارم ، چگونه بگویم دوستت دارم که ارتعاش کلام به عرش برسد و لهیب کلامم گناهانم را ذوب کند و طراوتش تمام وجودم را در بر گیرد.

  پروردگارا صبح دم که دیده می گشایم با یاد تو و ستایش عزمت سپاس از نعمت هایت، از بستر خواب خارج می شوم و شبانگاهان باز با یاد تو و ذکر گرامی ات در بستر جای می گیرم.

  زبانمم با یاد تر است ، دلم با یاد تو روشن است گلستان سینه ام با ذکر تو معطر و تمام وجودم غرق آرامش است آنگاه که با تو به صحبت می نشینم  و از طراوت و تازگی و اطمینان از آنجاست که تو را ای آرامش خاطر دوست خود قرار داده ام و تو چه نیکو دوست و چه خوب سرپرستی هستی.

  خدایی که از یاد کردنش، قلبم تسلی می یابد و غم هایم به انتها می رسند و این عجیب نیست چرا که خودت فرموده ای: (الا بذکراالله تطمین القلوب )

  واین چقد زیباست ! آری زندگی با خالق هستی زیباست و این منم ایستاده بر قله نیاز و زندگی کردن با تو را خواستارم .

  چون تنها تو هستی که به زندگی ام معنا داده ای ، یاد توست که زندگانی ام را سراسر لذت و گرمی و نور و جنبشی بخشیده است و تو را می خوانم که مرا تنها نگذاری .

  ای مهربان زندگی بخش! در وجود مقدست چه عظمت و رحمتی نهفته است ! عظمتی که قلب را به جنبش و هیجان در می آورد و رحمتی که دل را به سویت مایل می گرداند .

  آن گاه می بینی آدمی از جنس من در شبی تاریک در اتاقی خلوت بدور از نگاه آدمیان در دیده سرشت عشق و انتظار می ریزد و دستانش را در طلب وصل تو به آسمان بلند می کند .

   آن گاه شرمنده از زبان قاصری که نه می تواند شکر و سپاس نعمات فراوانت را به جای آورد و نه می تواند به ستایش تو نغمه سرایی کند ؛ باز سر تواضع به خاکت می نهم و با علم بر خطاء و عصیان و انحراف از راه درست، بر نجات پای می فشارم و به رحمت و احسان تو امید دارم .

  پروردگارا! چراغی بر افروخته ای و فرا سوی راهمان قرار داده ای تا با نور آن هدایت یابیم؛ از گور سرد و تاریک غفلت خارج شویم ، لباس عصیان از تن در آوریم و با تن پوشی از ایمان از سرزمین کفر و نفاق و منجلاب بدبختی بسوی شهر امین تو کوچ کنیم.

از خارهای بیابان شهوت بگذریم، بر عطش گناه تاب بیاوریم و به شیرینی محبوبانی غیر تو  پشت کنیم .

  با پرنده ای بی قرار روحم هم سفر می شوم او بسوی تو در پرواز است و مرا بسوی تو سوق می دهد تا که از شهر مردمان زمینی به اقلیمی مقدس وارد شوم و اینجا خمیده پای کعبه عظیم ، قبله جانم را طواف می کنم ، پرده سیاهش را در دستان مشتاقم می فشارم و با حرصی سیری ناپذیر حجر الاسود را بوسه می زنم ...

  همه جا پر از نغمه م نشاط است . ندای « لبیک اللهم لبیک لبیک لک لاشریک لک لبیک ....»

  در فضای نورانی شهر طنین انداز است و گوش ها یم را می نوازد این نوای روحانی.

   اینجا خمیده پای کعبه عظیم که محل نزول رحمت بی کران توست، پروانه وار حول تو می چرخم و در این طواف با پرنده روحم بسوی تو پرواز می کنم ...

   پروازی پر از بوی عشق به مقصد الله !

  و برای رسیدن به تو لحظه ای از تلاش و تکاپو نمی ایستم و آنقدر بر این آروزی روح افزا اصرار می ورزم تا حقیقتاً تو را در یابم .

   چرا که در میخانه دل نقش تو افتاده است و هوای تو تمام اندیشه ام را فرا گرفته از اینجاست که زمزمه می کنم هر لحظه سخن شاعر را :

دست از طلب ندارم                                     تا کام دل براید

 

یا جان رسد به جانم                                   یا جان زتن در آید

 

و پروردگارم این منم ، بنده خاکی ، گریزان از هوای نفس ،

سالک طریق محبت تو ...

پروردگارم این منم ؛ غرق نیاز مالامال از محبت و مشتاق دیدارت .

پروردگارم این منم که طواف را به پایان رسانده ام ، در صفا و مروه دویده ام از زمزم عشق نوشیده ام و با لباس سفید به قربان گاه آمده ام ...

تا با نهایت رضایت طوق بندگی تو بر گردن آویزم آن گاه با بند بند وجودم فریاد بزنم پروردگارا دوستت دارم ...

دوستت دارم .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 18
بازدید ماه : 214
بازدید کل : 8510
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1